ظهرهای زمستان
که آفتاب از روبرو می آید
و تو هم ...
نمی توانم نگاهت کنم
نه به خاطر آفتاب
که به خاطر چشمانت
و اینکه چرا
تمام شب یلدا
حتی یک لحظه ام پیش تو نبودم
ظهرهای تابستان
که آفتاب مستقیم
روی سرم می تابد
عرق از سر و رویم می بارد
اما نه به خاطر آفتاب
که به خاطر چشمانت
و شرم از اینکه چرا
تمام روز کار می کنم
وای که چه طولانی است
روزهای گرم تابستان...
..........................................................................................................
شعر این است که شب باشد و تو
با صدای بم و با چشم پف آلود
مرا صدا کنی
شعر این است بگویی که بهشت
یعنی شب
یعنی من و تو با هم
...
من و تو با هم
یعنی شب
یعنی شعرهایم دیگر
روی سکوی کنار پنجره
به فراموشی
با باد پریدن
تا رسیدن به فراموشی و خاموشی
هرگز...
شب یعنی خواب
یعنی خاموشی
یعنی د...
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 3:38 توسط محمدباقر برقعی مدرس
|